با نام خدا سلام.

چند وقته دلم گرفته به وبلاگها و سایتهام هم مرتب سر نمیزنم:

چند روز پیش دو مناسبت داشتیم یکی ولادت با سعادت امام یازدهم حضرت حسن عسکری =ع= و دومی شهادت حضرت معصومه =عه= که واقعیت اینه یادم ررفت مناسب با آن براتون مطلبی بنویسم واقعاً حالم گرفته دعایم کنید.

اما امروز یه داستان کوچولویی به نقل از یکی از دوستام که برام خیلی جالب بود براتون نوشتم.:

-------

اتوبوس با سر و صدای زیادی در حرکت بود. یکی از مسافران پیرمردی بود که
دسته گل سرخ بسیار زیبایی در دست داشت.
نزدیک او دختر جوانی نشسته بود که مرتب به گل های زیبای پیرمرد نگاه می کرد.
به نظر می رسید از آنها خیلی خوشش آمده است.
ساعتی بعد اتوبوس توقف کرد و پیرمرد باید پیاده می شد.
پیرمرد بدون مقدمه چینی دسته گل را به دختر جوان داد و گفت: ” مثل این که
شما گل رز دوست دارید . فکر می کنم همسرم هم موافق باشد که گل ها را به
شما بدهم. به او خواهم گفت که این کا را کردم.”
دختر جوان گل ها را گرفت. پیرمرد پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد.
دختر جوان که بیرون را نگاه می کرد ؛ پیرمرد را دید که وارد قبرستان کنار جاده شد.